مرداب غم
مرداب غم

مرداب غم

گوش کن!

صدای نفس های پاییز می آید...

نگرانی هایت را از برگ های درخت آویزان کن،

چند روز دیگر می ریزند.

هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است

چند سالی است که من می گریم در پی تسکینم

ولی ای کاش کسی
هر که



چنان نابکاری رسید روزگار
همه سروران آز شدند آزگار
ز جنگ را نبود هنر راهکار
دروغ هم نشد برایند کار

به اندیشه گشتند بسازند نگار
به الگو نشاندن هنر سازگار
سپر شد زمان چونین راهکار
گذر شد دروغین ز الگو نگار

رسید ژرف بحران هنر سروری
نگار و نگارگر نبود باوری
به کرسی نشاندن رسید اوج خود
به سرور شدنهای بحران خود

بشد رسم و عادت به دم چیدنی
ز تنبیه مردم شدن ادمی
دم خود نگه داشته کرسی خود
دمکراسی دم و کرسی خود

به جنگ تمدن رسید تخم کین
بدین کاستی اندیشه خشمها کمین
گذر کردن از ان نبود سروری
نشاید که یکجا گذر کرد بدی

به راستان نشان امد از راستان
که دیگر نباشد به سرور زمان
به سالار مردم و مردم نشان
شده گاه مردم و سالار دان

بر امد بدین روی هنر تشنگان
هنر کرده با هم هنر عاشقان
بچرخد سراسر ز دل راهبری
نشاید ز یک نشان سروری

شد ان کارگروه گروهی ز دان
هم اندیشه هم کار هم اندیشگان
نبود سروری را نشان بر میان
خدا بود خدامد نیا دان دان

شدند تشنگان راه نو کار نو
ز ایین هنرها به رفتار نو
هنر شد گذردن خود و مردمان
کمک مردمان را گذر از زمان

ز فرگشت پذیرا دم اندر همه
کمال گفتمان را رسیدن همه
کمال را رسیدی دم افتد همه
تراز دگر را دم اید همه

سرشت تو فرگشت دگردیسیان
نژادگان ژن به فردیسیان
ژنادگان ز کاستی برامد فرا
چو انسان شدی دم افتاد تو را

ز دم چیدن انرا نیامد پدید
چو دم بود ز دان ترازی نوید
به پیمایش اندر فراز تو را
بدان اشنا دم تراز تو را

کمال تو فرگشت دگردیسیت
گذر کردن عادت هنردیسیست
اگر اسمان شد به یاد خدا
ز یادان دان یاد ما بر فرا

تو را گفتمان است کمال تو را
نه دم چیدن اندر نشان تو را
دگردیسی اندر هنرها فرا
ز فرگشت بیفتد دم سر سرا